بیانضباطیهای قاسم به درد خورد
دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۱۲ ق.ظ
گفتگوی حاجی و قاسم به آنجا رسید که
قاسم از حاجی خواست تا از همین حالا هم نیروهای کمکی و مهمات درخواست کند؛
اکنون ادامه گفتگو و پایان ماجرای اول قاسم را میخوانیم.

مرتضی خندید و گفت: و الله از صبح که من آمدم در گردان بیشترین نگرانی حاجی این است که یک آشی برای تو بپزد مشتی، نقشه کریم هم پیش من است. جای گلکاریهایت را هم میتوانی به من نشان بدهی. دیروز هم در خط دوم وقتی در سنگر دیدهبانی با کریم اینجا را زیر نظر گرفتیم.
بعدازاینکه موتور را روشن گذاشتی و رفتی کریم یکدفعه از جا پرید و گفت: او تنهاست و از این کارت خیلی خوشش آمد و گفت: تو یکی از دلایلت برای این کار این بوده که موقعیت خودت را به ما بفهمانی و سریع از حاج حسن خواست که نیروهایش را به تو ملحق کند و جلو بکشد؛ اما حیف بااینکه فقط سه تا شهید دادیم ولی اولین شهید داش کریم بود.
قاسم درحالیکه اشک در چشمهایش حلقهزده بود؛ گفت: من دستپرورده داش کریم بودم، تازه وقتی دیدم همه بچههای واحدم باغیرت و تعصب تا آخرین قطره خونشان از خط دفاع کردند، به خودم گفتم باید هر طور شده خط را نگهداری و آن را تحویل حاجی بدهی، هر چه هم که بلد بودم به کاربستم، به هر صورت نگهداری این خاکریز بعدازاین با شماهاست.
بهغیراز
من کسی نمیدانست شما دوتا برادر هستید جز تو هم هر کس دیگری اینجا بود من
نمیدانم چه میشد. بالاخره سرک کشیدنهای تو و بیانظباطیهایت یکجایی به
درد خورد
حاجی دست قاسم را در دستهایش گرفت و با بغض گفت: حقا برادر آن خدابیامرزی، در اینهمه وقت بهغیراز من کسی نمیدانست شما دوتا برادر هستید جز تو هم هر کس دیگری اینجا بود من نمیدانم چه میشد. بالاخره سرک کشیدنهای تو و بیانظباطیهایت یکجایی به درد خورد.
قاسم گفت: خیلی ممنون حاجی عجب تشویقی کردی. حاجی گفت بچه جان بلبلزبانی نکن، آدم را از حرف زدن پشیمان میکنی. دکتر وارد جمع شد و گفت: آقایان شورای نظامی تعطیل، بیایید در گروه پزشکی!
حاجی گفت: چشم، اینجا دیگر شما فرمانده هستید، خبری شده؟
دکتر گفت: حاجی جان قبلاً هم گفتم، ماندن قاسم در خط اصلاً به صلاح نیست، احتمال دارد زخمهایش عفونت کند. من هم نمیتوانم همهوقتم را برای یک نفر بگذارم، برای همینکه بهتر است قاسم هر چه سریعتر به عقب منتقل بشود.

حاجی گفت: پسرم حفظ جان از واجبترین واجبات است، تو خودت واردی، میدانی ما باید اولازهمه از خودمان مراقبت کنیم و بیجهت خودمان را به کشتن ندهیم. هرکدام از ما یعنی یک نیروی مقاومت علیه دشمن؛ تو عقب برو. فقط خدا به پدرت رحم کند و به او صبر بدهد که بتواند تا وقتیکه تو برمیگردی تحملت کند.
قاسم گفت: حالا که همه باهم دستبهیکی کردید تا از شر من خلاص بشوید، باشد میروم ولی این دفعه که برگردم چهکار میخواهید بکنید.
دکتر گفت: اصلاً ناراحت نباش و غصه نخور، آمپول هواداریم خلاصت میکنیم.
با شنیدن این حرف همه خندیدند و علی راننده آمبولانس را صدا کرد تا قاسم را به پشت جبهه منتقل کنند.
اولین ماجرای داستان قاسم با عنوان O+ به پایان رسید. ا از سال آینده ماجرای دوم قاسم را دنبال کنید.
بهروز بیات/ جانباز شیمیایی
بخش فرهنگ پایداری تبیان